حدیث راز



یاد روزهای دانشگاه دوران کارشناسی افتادم.تو لابی دانشگاه همیشه با دوستام مینشستیم و حرف میزدیم و میخندیدیم.فقط ما نبودیم،همه رشته ها همه ورودی ها میومدن.فک میکنم ترم 5یا 6 بودم که کم کم نگاه سنگین یکی از پسرا رو روی خودم حس کردم.یعنی سنگین نبود.نافذ بود.سرمو گاهی برمیگردوندم و میدیدم خیره بهم نگاه میکنه،این روند ادامه داشت،نه اون حرفی میزد و نه من عکس العمل خاصی نشون میدادمنه اسمشو میدونستم نه میدونستم چه رشته ای میخونه نه حتی ورودی چه
صداي جيرجيركا امشب همراه شده با صداي بارون،نسيم خنك اواخر تيرماه هم حسابي صحنه روجذاب تر كرده.دستام و آروم بازو بسته ميكنم تا درد جاي سِرُم اذيتم نكنه.حس ميكنم مغزم توي سرم در حال چرخيدنه.حس وحشتناكيه ولي هنوز قابل تحمله. ديگه فرقي نميكنه و كجام و چي كار ميكنم با كوچكترين فشاري اشكام سرازير ميشه،به خدا توكل ميكنم ونااميدانه همه چيز و به خودش ميسپارم.انگار حالا حالاها بيدارم.صداي جيرجيركا كم شده و صداي بارون بيشتر،كاش همينطور بباره،كاش همينطور حس خوب

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Tony مهتاب وکتور همه چیز درباره بیت کوین پهنه ی کویر تولیدى کیف دنیای فناوری ‌ ‌ گرد و غبار یک ستاره‌ ‌ ‌ WordPress Customization and Maintenance Services فیزیک سرا